ازپوهندوی شیما غفوری
گفتگوی مادر و دختر
یکی دخت مَهروبه وقت شباب
قد وبست بالا، لبش چون شراب
نمودی لبش باز که ای مادرم
غم بسیار در قلب کوچک برم
مرا همنشینان صلا میکنند
به بوس و کنار وهوس های چند
چوگویم کزین ها شرم آیدم
زنند خنده برمن که ننگ بایدم
بگویند کلان وجوانی دگر
نشاید که باشی به فکر پدر
که روشن به فکرت ، شدی هوشیار
چو آزاده زادی، بکن این شعار:
که این دور دنیا دو سه روزی است
بکن هر چه خواهی که عمرت کمست
چو مادر شنید قصۀ دخترش
بلایش به سر زد ز پا تا سرش
دُر نغزو زیبا برایش بسفت
چو یک یار دانا برایش بگفت
که ای دختر من عزیز دلم
شنو درس دنیا ز صد منزلم
که آزادگی را حدی باشد ش
و هر کاری را سرحدی باشد ش
گر آزادگی را نباشد حدی
به بی بند و باری نباشد سدی
تو آزاده ای گر ضمیرت بود
که آن راه و رهبر دلیلت بود
که از روی نفس کار ها کم کنی
به وجدان خویش عهد محکم کنی
اگر یکطرف بام آزاد گیست
بسوی دگر خندق هرزگیست
اگر فرق این دو شود حاصلت
نباشد دگر ترسی از باطلت
شجاعت برایت شرف آورد
سروچشم بالا به کف آورد
منور کن از علم دل ودیده را
که علم جوهر است، هستی زنده را
خرد مند ی را بر رهت پیشه کن
تعقل به کارت، بس اندیشه کن
حباب کفی است هوا وهوس
که نادم بکوبد به سر چون مگس
مقامت شناس کین ترا بهتر است
زن هر کجائی سبک چون پراست
از آن پس، دلت را شنو ای عزیز
که عشق راست شاهان، غلام وکنیز
که عشق جان ودل را چراغان کند
چو نوری شیشه را فروزان کند
که عشق انجُم کهکشان آورد
که آزادگی ارمغان آورد
خدام تحفۀ عشق انعامت کند
شراب محبت به جامت کند
چو اندرز مادر شنید دخترش
به پا شد، بِبوسید رخ مادرش
سپاس فراوان به تو مادرم
قوی کردی قلبم بسا در برم
برویم گشودی در و درچه ای
به سرچشمه ای عشق پنجِره ای
خوشا دختی را چون تو مادر بود
رفیقِ شفیق، یار و یاور بود