تلخی وداع
از پوهندوی شیما غفوری تلخی وداع کان یار دیرآمده زودتر سفر کند چون باز هفته های جدایی به سر کنددر کوۀ غم معبر گشت و گذرکندتحویل را به سردی نا…
از پوهندوی شیما غفوری تلخی وداع کان یار دیرآمده زودتر سفر کند چون باز هفته های جدایی به سر کنددر کوۀ غم معبر گشت و گذرکندتحویل را به سردی نا…
از پوهندوی شیما غفوری پیدای ناپیدا اهدا به زنان خاموش میهنم آهی را گفتم که فریادی به رنگ ساز شو عقده را گفتم که همت کرده روزی باز شو آه…
از پوهندوی شیما غفوری وطندارا ! بهارت باد خرم، گر چه میدانم که امسال بازسختی های عالم پیش روداری بهارآرزو ای بهـار آزرو تـــو کی فــــــرا خواهی رسـیـد تا دل…
ازپوهندوی شیما غفوری بتخانه بتها چو سنگ بودند در وقت خلیل درخانه به بند بودند بی جرم و دلیل چند تا بت زیبا بود بهر همه کس یک صاحب بتخانه،…
از پوهندوی شیماغفوری عشق با جنگل جوانی که شیفتهء زیبایی درختان سرو بود، جنگل سبز و انبوهی را چون جان خویش دوست میداشت و هر یک ازین قدبالا ها را…
داستان کوتاه - نوشتۀ پوهندوی شیما غفوری درهای بسته شریفه با دلهره و هیجان خود را به عقب دروازۀ رنگ و رو رفتۀ خانه رسانید و با دقت تمام از…
از پوهندوی شیما غفوری بی آبروی تاریخ نَفس ها مردار شد سیل پول آمد، جهید بر سوی ما پرتاب شد جایی ویران،جایی آباد، جایی هم مرداب شد سیل، برق آسا…
از پوهندوی شیما غفوری آرزوهای بارانی درختی باز کرده بازوانش به سوی آسمانها تا تو آیی به حلقش قطره ای آبی بریزی توان وسبزی ای قلبش فزایی گل لاله ونرگس…
Einst lebte ein Jüngling, der eine tiefe Hingabe zu Tannen hegte. Er liebte die Tannen und den Wald wie seine eigene Seele, die Hochwachsenden waren sein Augenlicht. Die bedingungslose Liebe…
Im Schein der Sonne, im Lampenlicht, bei der flackernden Flamme des Ofens, starre ich immer wieder auf meine Hände und bilde mir ein, dass meine Finger immer länger werden, wie…